فکر کنم از وقتی که به دنیا اومدم دو روز بیشترین گریه ها رو کرده ام. یکی اولین روز تولدم (همان روز که بدنیا آمدم) و آن یکی روز تولد امسال.
اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره!!! نمی دونم چرا اصرار داشت که چند بار بهش زنگ بزنم! با وجود اینکه بنا به شرایط خاصش و مصاحبه فرداش شش بار بهش زنگ زدم٬ باز هم طلبکار بود که چرا بهش توجه نمیکنم و کم زنگ میزنم و وقتی که بهش کفتم شش بار تلفن زدم٬ باهام قهر کرد که چرا منت میگذارم. شاید ار شدت همین طلبکاریش بود که اصلا یادش نبود که راجع به تولدم تبریک یا چیزی بگوید.
از همه بدتر اونی که فکر میکردم بتونه کمکم کنه٬ شب تولدم باهام قهر کرد و رفت و گفت دیگه نمیام.
باز خدا را شکر که یکی از دوستان دانشجوی قدیمی اینترنتی یک e-mail داده بود که فلانی تولدت مبارک و تو وبلاگش هم ازم یاد کرده بود.
نمیدونم تولدم نحس بوده که اینجوری شده یا اینکه پانصد سال زود بدنیا آمدم.
یادمه ؛اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره؛ ی:یکروز بهم گفته بود که پانصد سال دیر بدنیا آمده ام.
با افتتاح این وبلاگ٬ نه به دنبال هیجان هستم و نه در پی فرم و قالب و نه ...
فقط میخواستم که واقعیتهائی را که به هیچکس نمیتوانم بگویم در اینجا با چشمان اشک آلودم بنویسم تا شاید این دل شکسته ام کمی آرام گیرد.
او خودش وبلاگ نویسی را به من یاد داد و با کمک او وبلاگ زیبائی ساخته بودم که در سن ۱۸ ماهگیش وبلاگم را منفجر کردم تا شاید ارتعاشات این انفجار او را به خود آورد و ...
اما افسوس و هزار افسوس ...
و حالا این منم در تبعیدگاه خود همراه با روزی سه پاکت سیگارم٬ ذره ذره میسوزم و خاکستر می شوم.
او خودش قلم یخزده ام را گرم کرد. تمامی یخهایش را آب کرد و با نفس جادوئی اش بر آن دمید و به آن روح و روان داد. اینچنین بود که قلمم بعد از سالها دوباره شروع به رقصیدن کرد و رد پای این رقص عاشقانه اش در وبلاگ قبلی ام آنچنان زیبا بود که بعضیها فکر میکردند که من او هستم و او من!
و حالا این منم که میخواهم این اعتصاب چندین ماهه قلمم را بشکنم و آنرا که میان دل شکسته ام گیر کرده آزاد و رها کنم و با جوهره اشکهای چشمانم رنگین کمانی را نقاشی و طراحی کنم تا شاید بتوانم دو طیف این رنگین کمان را به اینطرف و آنطرف دل شکسته ام جوش دهم و آنگاه شاید ...
دیوانه وار عاشقش هستم
او هم میگوید که دیوانه وار دوستم دارد
ولی با وجود اینکه برای با او بودن له له میزنم٬ دیگر نمی خواهم که بداند برایش جان میدهم و نمی خواهم بداند حرفها و نوشته های عاشقانه ام برای اوست. بنابراین گمنام مینویسم و عجب دردی دارد این درد غربت و گمنام بودن!