-
ساز روزگار و رقص من
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 21:50
گویا از بد روزگار عاشق گمنام بودن هم به من نیامده! هنوز از عمر این وبلاگ بیشتر از ۴۰ روز نگذشته بود که در قسمت نظرات نوشته قبلی ام (عجب جشن تولدی بود امسال)٬ دیدم یکی از همسایه های وبلاگ نویس اسمشون عاشق گمنام بوده است و از من خواستند که اسمم را عوض کنم . همانطور که در نوشته قبلی ام گفته ام٬ نمی دانم من بد وقتی بدنیا...
-
عجب جشن تولدی بود امسال
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 20:56
فکر کنم از وقتی که به دنیا اومدم دو روز بیشترین گریه ها رو کرده ام. یکی اولین روز تولدم (همان روز که بدنیا آمدم) و آن یکی روز تولد امسال. اونی که ادعا می کنه که خیلی دوسم داره!!! نمی دونم چرا اصرار داشت که چند بار بهش زنگ بزنم! با وجود اینکه بنا به شرایط خاصش و مصاحبه فرداش شش بار بهش زنگ زدم٬ باز هم طلبکار بود که چرا...
-
رقص قلم
سهشنبه 22 آذرماه سال 1384 17:23
با افتتاح این وبلاگ٬ نه به دنبال هیجان هستم و نه در پی فرم و قالب و نه ... فقط میخواستم که واقعیتهائی را که به هیچکس نمیتوانم بگویم در اینجا با چشمان اشک آلودم بنویسم تا شاید این دل شکسته ام کمی آرام گیرد. او خودش وبلاگ نویسی را به من یاد داد و با کمک او وبلاگ زیبائی ساخته بودم که در سن ۱۸ ماهگیش وبلاگم را منفجر کردم...
-
عـاشـق گـمنام
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 22:05
دیوانه وار عاشقش هستم او هم میگوید که دیوانه وار دوستم دارد ولی با وجود اینکه برای با او بودن له له میزنم٬ دیگر نمی خواهم که بداند برایش جان میدهم و نمی خواهم بداند حرفها و نوشته های عاشقانه ام برای اوست. بنابراین گمنام مینویسم و عجب دردی دارد این درد غربت و گمنام بودن!